ســـــربه ھــــــــوایی ھـــــای یــــــک دخــــ♥ــتر ســـــر به زیــــــر!!
هستــــــــــی...؟نیســـــــــت.......!!!!!
توبه من خنديدي... ونمي دانستي... من به چه دلهره،سيب را ازباغچه ي همسايه دزديدم... باغبان از پي من تند دويد... سيب را،دست تو ديد... غضب آلوده به من کرد نگاه... سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاک... و تو رفتي وهنوز... سال ها هست که در گوش من آرام آرام... خش خش گام تو تکرار کنان، ميدهد آزارم... ومن انديشه کنان... غرق اين پندارم... که چرا... "خانه ي کوچک ما سيب نداشت" "حميد مصدق"
|پنج شنبه 22 فروردين 1392|
20|ھســ♥ــتی